هوا هوای لطیفی است
طراوت است و ترنم ، شبنم است و شقایق
هوای همهمه دارند ابرو تندرو باران
هوای زمزمه دارند بید و باد و بنفشه
و من ...
هوای تو دارم...
لبخـــندمـــ را بریـ ــ ــدم
قــاب گــرفتمــــ
بــ ــه صـورتـم آویختــم !
حــالا بـا خیــال راحــت
هــر وقتـــ دلـــــمـــ گـــرفتـــ
” بغـــض ” مـیکنمــــ …
کوه غمی از کف چهاردیواری ام زاده می شود
سقفم را در هم می کوبد
سقف آسمان پیداست
آسمانم بوی غم می دهد...
میگوینــد: بــاران کــه میزنــد …
بــوی ” خــاک “ بلنــد می شــود …
امــا …
اینجــا بــاران کــه میزنــد …
بــوی ” خاطــره ” بلنــد میشــود …!
زندگی کنار دلهای دیگه زیباست...
میشه تو دنیای آدما دنیا رو از یه زاویه دیگه دید
و بهش فکر کرد....
میشه چشمای یه دلو تصور کرد
و از مسیری که میبینه دنیا رو تماشا کرد...
الهی که همیشه نگاهت به زندگی با آرامش باشه...
دلتنگیات گذرا باشه و لبخندات عمیق و از ته دل...
عجب تلاش بیهوده ای دارد...
آسمان دلم امشب...
مگر این را نمیداند؟؟؟...
تا خود صبح هم ببارد...
نه من سنگ میشوم...
نه تو نرم...
(سهیل ساسان)
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي ... اي افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
فروغ فرخزاد
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم !
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم !
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم !
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم !
کودکان را دوست دارم
ولي از آئينه مي ترسم !
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم !
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
من مي ترسم پس هستم
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم.
من اون خاکم به زیر پا ولی مغرور مغرورم به تاریکی منم تاریک ولی پر نور پر نورم
اگه گلبرگ بی آبم به شبنم رو نمیارم
اگه تشنه تو خورشیدم به سایه تن نمی کارم
من اون دردم که هر جایی پی مرحم نمی گرده
چه غم دارم اگر دنیا به کام من نمی چرخه
من اون عشقم که با هرکس سر سفره نمی شینه
من اون شوقم که اشکامو به جز محرم نمی بینه
گه من ساقه ی خشکم به دریا دل نمی بندم
اگه بارون پربارم به صحرا دل نمی بندم
واسه منو و عشقی که باختی ...
گریه کن
تو همون قفس که ساختی ...
گریه کن
واسه مرگ خنده هامون ...
گریه کن
تو به جای هر دو تامون ...
گریه کن
گریه کن واسه بغض تو دلامون
واسه مرگ خنده هامون
واسه اون غم چشامون
واسه اون خاطره هامون
واسه تنهایی دستات وقتی که منو نداری
وقتی قاب عکس خالی جلوی چشات میذاری
وقتی هیچ کسو نداری سر رو شونه هاش بذاری
گریه کن راهی نداری
گریه کن...
وقتی دستامو تو دستای یکی دیگه دیدی
واسه تنهایی دستات گریه کن
وقتی چشمام دیگه دنبال تو نیست
واسه تنهایی فردات گریه کن
وقتی هیچ کسو نداری
سر رو شونه هاش بذاری
گریه کن راهی نداری
گریه کن...
وقتی هیچ کسو نداری
سر رو شونه هاش بذاری
گریه کن راهی نداری
گریه کن...
با هم رفتیم اطراف سبزوار، گشت زنی توی یک دهِ کوچک. آنجا بود که چشم مان افتاد به یک پیرزن کشاورز. با مختصری آب و ملک و گوسفند، صبح تا شب آبیاری و وجین و چرای گوسفندها کارش بود. شوهرش مرده بود و زن، دست تنها، چند تا پسر و دختر را فرستاده بود سر زندگی شان.
اول علی سر صحبت را با پیر زن باز کرد و همهی این حرفها را از زبانش کشید؛ بعد رو کرد به ما و با اشتیاق و سرخوشی گفت: «زن روز اینه نه اون قرطیها و عروسکها و دختر و زنای بیکاره که به اسم زن روز قالبمون میکنن.»
منبع : کتاب «علی شریعتی»، انتشارت میراث اهل قلم، ص76
برای فریب دادن ، عده ای را شیر میکنند و عده ای را خر
مواظب باشید حیوان صفت نشوید.
بازنده ، بازنده است چه درنده چه چرنده . . .
عمار عمویی
عمری گشتیم به دنبال دست خدا برای گرفتن
غافل ار آنکه دست خدا ، دست همان بنده اش بود
بنده ای که نیاز به دستگیری داشت . . .
تفنگهایتان را خاک کنید
روزگاری برای این مردم ،
درختی میروید از تفنگ ،که اجنبی نباشد...
اجنبی ، فقط روس و انگلیس نیست
هر کسی است که برای مقداری پول ،
تفنگش را بر سر ِ من و شما گرفته، تا آزدای فراموش شود ...
میرزا کوچک خان
آدمی اگر بخواهد فقط خوشبخت باشد ، به زودی موفق می گردد...
ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است ...
زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه که هستند تصور می کند ....!
مونتسکیو